۰

از زیرزمین تا آسمان / یادداشتی بر کتاب «معبد زیرزمینی»

بازدید 256
۳.۱
(۱۶)

کتاب معبد زیر زمینی داستان جوانی به نام الیاس را روایت می‌کند. الیاس هفده هجده ساله می‌خواهد با دختر دایی‌اش ازدواج کند، اما مشکل اینجا است که دایی‌اش اصلا او را آدم حساب نمی‌کند و الیاس را بی‌دست و پا و بی‌عرضه می‌داند. الیاس که از دست مذمت‌های دایی خود و دیگران خسته شده و عملا تنها و منزوی مانده، دنبال یک اتفاق برای عوض کردن شرایط است. این اتفاق با آمدن حاج غلام‌حسین مقنی از قم به روستای الیاس رخ می‌دهد.

الیاس برای اثبات خود به بقیه، همراه با حاج غلام‌حسین به جبهه می‌رود. آنجا ماموریت بسیار سری و خطرناکی برعهده آنان و چند مقنی دیگر است که کسی از آن باخبر نیست و هر آن امکان لو رفتن ماموریت نیز وجود دارد. الیاس اول کار می‌ترسد اما رفته رفته شجاعتش را به دست می‌آورد و تلاش می‌کند تا در انجام آن عملیات در جبهه موثر باشد.

کتاب در مورد یک اتفاق کاملا واقعی و افتخار آفرین در دوران هشت ساله دفاع مقدس است. در عملیات فتح‌المبین گره‌ای در کار افتاده بود. جلسات زیادی بین فرماندهان برگزار شد و پس از بررسی‌های متعدد منطقه همه به یک نتیجه واحد رسیده بودند که غیر از این راه، هیچ راه دیگری وجود ندارد؛ حفر یک راه زیرزمینی! همه به دنبال یک مقنی و چاه‌کن ماهر می‌گشتند تا رسیدند به غلام‌حسین رعیت رکن‌آبادی. او به منطقه آمد و شرایط را بررسی کرد. باید از زیر میدان مین یک مسیری برای عبور رزمندگان حفر می‌شد! او به همراه گروهی از مقنیان مشغول حفر این کانال زیرزمینی شدند.

سرکار خانم معصومه ابوطالبی که از آشنایان دور شهید غلام‌حسین رعیت نیز هستند، به خوبی توانسته‌اند در کتاب معبد زیرزمینی، با انتخاب یک روایت جذاب، ماجرای تلاش خاص و کار بزرگ این شهید را در دل داستانی پرهیجان بیان کنند. کتاب معبد زیرزمینی در ۱۶۳ صفحه توسط نشر جمکران چاپ و منتشر شده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

سروان میرحسینی با همه مان حال واحوال کرد و تعریف کرد که کار چقدر خوب شده و از این حرف‌ها. حاجی ماند عقب و ما رفتیم سراغ کانال. این یک هفته آخرسرعت گرفته بودیم و طول کانال خیلی بیشتر شده بود. همین بیشتر شدن طول کانال، باعث شده بود نفس کشیدن هم سخت تر شود. دیگر بیشتر از پنج دقیقه نمی‌شد توی کانال بند شد. هوا کم می آمد و تندتند جا عوض می کردیم.

نوبت من بود و رفته بودم ته کانال. کلنگ می‌زدم و شرشر عرق می‌ریختم. احساس می‌کردم پوست بدنم چند برابر شده و دارد از شدت گرما درمی‌آید. زیرپوشم را درآوردم و انداختم روی فرغونی پشت سرم. اگر می‌شد، پوست تنم را هم می‌کندم. باید چه کار می‌کردم؟ چندبار هوا را با صدا دادم توی سینه و نگاهم رفت به سقف… .

این مقاله واستون مفید بود؟

از یک تا ۵ بهش ستاره بدید!

میانگین امتیاز ۳.۱ / ۵. تعداد رای‌ها ۱۶

اولین نفری باشید که به این متن امتیاز میدید

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مشاهده بیشتر